- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
2 گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
3 پس غافلی از مذهب رندان خرابات این عیب تمامست چو تو خیره سری را
4 هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق محرومتر از تو نشناسم بشری را
5 مرحومترم از تو و این شیوه ندانی زین بیش بصیرت نبود بیبصری را
6 من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ این فضل همی گویی ای خواجه دری را
7 انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد بیهوده همی گویی زین صعبتری را
8 فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
9 چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا آنجا چه بقا ماند نور قمری را
10 آیام فراخیست ز الفاظ سنایی دانی خطری نیست کنون محتکری را
11 چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در کم گیر ز ذریت آدم پسری را