- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مر سران را چو طامع و می خوار بهر چه دردسر دهم چو خمار
2 می چو با رسم در نهاد شود آتش و خاک و آب باد شود
3 زان برو چار طبع دست نیافت که سوی هیچکس به پا نشتافت
4 هست می در نهاد خود پیوست در کف پای عقل و بر سر دست
5 شاه می بر جمال تن چیرهست ماه عقل از کمال می خیرهست
6 مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست وز پی زر محکّ مردان اوست
7 از کف پُر ز معجز موسی مرده زنده کنست چون عیسی
8 مرد را عقل دیده و دادست غذی روح باده و بادست
9 زیرکان را درین سرای خراب هیچ غمخوارهای مدان چو شراب
10 باده در پیش اندُه استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است
11 عقل را گر سوی تو هست شکوه بادهٔ عقل دوست را منکوه
12 از تری تف نشان صفرا اوست وز تبش نقش سوز سودا اوست
13 اندرین باغ خوب و راغ فلک از پی جغد نفس و زاغ فلک
14 گُل چو بر دست مُل به بام دهد تا بدو بوی خویش وام دهد
15 به مشام آنکه گل بینبوید از مشامش نشاط دل روید
16 هست در راه فکرت عاقل از پی کشف فطرت غافل
17 مدد عشرت جوان مردان نقل حرّان و ناقد مردان
18 اندکی زو عزیز و تندارست باز بسیار خوار ازو خوارست
19 تا تو او را خوری عزیزش دار چون ترا او خورد بمانش خوار
20 دل به احکام دین سپردن به باده خوردن ز وقف خوردن به
21 هر دو چون ره بگیردت به سراط پس چه باده خوری چه وقف رباط
22 دیدهای کان ز طمع باشد پُر کرده داند نشان پای شتر
23 آیت از روی برد و عقل از رای تو سوی نان هنوز آتش پای
24 آنکه نان رست در دل و جانش باده بیباده خورد مهمانش