1 حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
2 دلی میافشرد هر پر زدن تحریک مژگانت نمیدانم چه صید است اینکه دارد چنگ گیرایش
3 چراغ عقل در بزم جنون روشن نمیگردد مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش
4 به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش
5 بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان ز هر جا شعلهای جستهست داغی مانده بر جایش
6 به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن شکستن ختم قلقل میکند بر ساز مینایش
7 دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت تو هر اسمی که میخواهی برون آر از معمایش
8 مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانهای دارم که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش
9 قناعت کردهام چون عشق از آیینهٔ امکان به آن مقدار تمثالیکه نتوانکرد پیدایش
10 ندانم سایه با بختکه دارد توامی بیدل مقیم روز بودن بر نمیآرد ز شبهایش
دیدگاهها **