تو خورشیدی از جلال الدین محمد مولوی غزل 1436

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

1 تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

2 در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

3 به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

4 ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

5 زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

6 شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

7 زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

8 هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

9 خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

10 خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

عکس نوشته
کامنت
comment