- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از عشق تو جان نمیتوان برد وز وصل نشان نمیتوان برد
2 بر خوان رخت ز بیم آن زلف دستی به دهان نمیتوان برد
3 دارم به لب تو حاجتی، لیک نامش به زبان نمیتوان برد
4 داری دهنی، که از لطافت ره بر سر آن نمیتوان برد
5 چون چشم تو پیش عارضت راه بیتیر و کمان نمیتوان برد
6 گر چه کمر تو پیچ پیچست با او به زیان نمیتوان برد
7 کاری که کمر کند چو زلفت هر سر به میان نمیتوان برد
8 از غارت چشمت اندرین شهر رختی به دکان نمیتوان برد
9 بر سینهٔ اوحدی ز عشقت داغیست، که آن نمیتوان برد