برای چشم از جلال الدین محمد مولوی غزل 2082

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن

1 برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن

2 پی رضای تو آدم گریست سیصد سال که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن

3 به قدر گریه بود خنده تو یقین می‌دان جزای گریه ابر است خنده‌های چمن

4 اگر نه از نسب آدمی برو مگری که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن

5 چو خود سپید ندیده‌ست روسیه شاد است چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن

6 بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی که تازی است نه پالانی است و نی کودن

7 خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی نشسته‌ای شه هیجا و پهلوان زمن

8 چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

9 چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من

10 شوند آن همه تیرش چو چوب‌های نبات همه حلاوت و لذت همه عطا و منن

11 خبر ندارد پالانیی از این لذت سپر سلامت و محروم و بی‌بها و ثمن

12 ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن

عکس نوشته
کامنت
comment