- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
2 ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
3 دم به دم خط میدهد جانها که ما بنده توایم ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
4 تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
5 از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
6 این چه جام است این که گردان کردهای بر جانها آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
7 این چه سر گفتی تو با دلها که خصم جان شدند این چه دادی درد را تا میکند درمانیی
8 روستایی را چه آموزید نور عشق تو تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
9 شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند تا بقایی دیده آید در جهان فانیی