می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین از کلیم غزل 406

کلیم

کلیم

کلیم

می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش

1 می کنی ای شیخ یاد از رخنه های دین خویش افکنی بر شانه هرگه دیده خود بین خویش

2 خاکساری سربلندی را ز سر وا کردن است نه حصیر و خشت کردن بستر و بالین خویش

3 بر کریمان شکر سائل در حقیقت واجبست زانکه گلبن را سبکباریست از گلچین خویش

4 در پناه فیض عریانی مسلم ماند خار گل چه آفتها که دید از جامه رنگین خویش

5 در طریقت عار چون از دین خود برگشتنست گر بجام جم دهد کس کاسه چوبین خویش

6 هر گران سنگی شود زاندیشه روزی سبک آسیا را دانه می اندازد از تمکین خویش

7 خودشکن را خوش نیاید مدح و بیش از دیگران خودپسند از ابلهی خود می کند تحسین خویش

8 تلخ کامان دگر داری بجز ساغر، بده دیگران را هم زکاتی از لب شیرین خویش

9 از غم جانسوز خود تا کی توان دیدن کلیم همدمان را چون چراغ کشته بر بالین خویش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر