تو ای شیخ کبیر از عطار نیشابوری هیلاج نامه 51

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تو ای شیخ کبیر و قطب عالم

1 تو ای شیخ کبیر و قطب عالم مرا دانی و میبینی در آن دم

2 چنان راهست سپردم تا بمنزل که ما را دوست امروز است حاصل

3 مرا حاصل وصال جان جانست چه جای این همه شرح و بیانست

4 جنید پاک با تو گفتم اسرار ابا تو او بشرع آمد خبردار

5 بفرماید بحکم شرع جانان که هر چیزی که باشد بدتر از آن

6 مرا امروز بنموده است اینجا در من زین قفس بگشوده اینجا

7 حجابم هیچ نیست ای شیخ عالم بجز صورت در اینجاگاه این دم

8 حجابم صورتست و آفرینش وگرنه جملگی ذات از تو بینش

9 حجابم صورتست و جان جانست ولیکن مرد را در ترجمانست

10 حقیقت دم ز دستم از خدائی نخواهد بود با اویم جدایی

11 در او واصل کنم در خویش اینجا حجابم برگرفت از پیش اینجا

12 اگرچه سالکست و دروصالست ولی از دیدن خود در وبالست

13 همه رنج من است از بیم صورت وگرنه نیست اینجا گه کدورت

14 همه خواهد مرا این صورت به اعزاز که گردد بی نشان از بی نشان باز

15 چنان کاول نهادش بی نشان بود ورا این آرزو اندر جهان بود

16 که تا منصور آید واصل کل ورا دیدار باشد حاصل کل

17 کنون دو دست ما اینجا بینداز زبان و پایم اینجا ای سرافراز

18 اگر با ما یکی ذاتی تو شیخا بجان تو که با ما کن تو این را

19 بفرما تا دو دست و پایم اینجا ببرند با زبانم شیخ دانا

20 قصاص شرع دان تا یار باشم ز سرّ عشق برخوردار باشم

21 نمیخواهم من این دست و زبانم کزین دست و زبان عین جهانم

22 نمیخواهم من این هر دو قدم را قدم میخواهم امادر عدم را

23 نمیخواهم به جز دیدار جانان چنین خواهد بدن اسرار جانان

24 درین دنیا ز صورت مبتلایم فتاده در کف و چنگ قضایم

25 اگرچه خود قلم راندم بتحقیق مرا از عین آمد عین توفیق

26 قلم راندیم و آنگه در کشیدیم قلم بر نقش ذات خود کشیدیم

27 قلم راندیم ما در اصل اینجا که بیصورت بیابم وصل اینجا

28 قلم راندیم و دیگر می چه ماندست اناالحق میزنم دیگر چه مانده است

29 مرا جانست و جانان در خیالم نموده این زمان عین وصالم

30 سخن کز وصل گوئی جمله سوز است بآخر چون سخن از دلفروز است

31 چو جانان این چنین مر خویشتن راست در این بغداد جان ما بیاراست

32 سرافراز است ودارد همچون جانم همی داند یقین راز نهانم

33 تو ای دار این زمان میدار معذور که یار تست اینجاگاه منصور

34 تو ای دار از حقیقت پایداری ابا با یک نفس دیدار یاری

35 وصال عاشقان آمد سردار که تا مر سالکان دارد خبردار

36 وصال عاشقان سربازی آمد که منصور از یقین برداری آمد

37 وصال عاشقان درجان فشانی است که عاشق در ازل راز نهانی است

38 وصال عاشقان خواهی ببر سر که تا یابی مقام خویش آن سر

39 همه عشاق حیرانند و منصور سخن از وصل راند نور علی نور

40 وصال ما فراق ماست ما را که وصل کل فنای ماست ما را

41 وصال ما حقیقت در فنایست وصال اینست و باقی کل هبایست

42 کنون شیخ جهان تا چند گویم تو پیوندی چرا پیوند جویم

43 من این پیوند میخواهم خدائی که تا یابم بکل سر خدائی

44 من این پیوند میسوزم در اینجا چنی گو نه دل افروزم در اینجا

45 که با پیوند ما در سوی ما تو بیابی راه خود در کوی ما تو

46 اگر در کوی خود خواهی قدم زد قدم را اندر آن کو در عدم زد

47 نمود خویشتن بیدست و بیپا که داری در درون خلوتم جا

48 زبان بردار اینجا بی زبان شو چو گردی بیزبان در ما نهان شو

49 نهان شو تا عیان گردی چو منصور بمانی جاودان نور علی نور

50 نهان شو همچو ما در بینشانی بگو آخر که قصه چندخوانی

51 چنین میگویدم دلدار اینجا خبر کردم ز هر اسرار اینجا

52 اناالحق میزند منصور بی دوست که منصورم فنا گفتن هم از اوست

53 اناالحق کی زند منصور بردار اناالحق حق زند اینجا بگفتار

54 اناالحق در زبانم اوست جمله در اسرار اینجا اوست جمله

55 اناالحق میزند اینجای مطلق نفس گفتار او حقّست الحق

56 چو حق گوید یقین هم حق بداند نمود خویشتن مطلق بداند

57 بجز حق می نداند حق توان دید که چشم جان تواند جان جان دید

58 خدا خود دید در دیدار منصور نمود خویشتن راکرد مشهور

59 خدا دیدم در این آیینه اینجا اناالحق زد به هر آیینه اینجا

60 هر آیینه در اینجا جایگه ساخت که بود ذات خود منصور پرداخت

61 حقیقت جسم منصور است و جان حق از آن جانان بهرجا زد اناالحق

62 چو منصور است حق حق جمله داند بجز حق حق یقین اینجا که داند

63 از آن جام است خورده در ازل او که هرگز می نه بیند بی خلل او

64 از آن جامی است خورده بر سر دار که خود باشد نمود خود نگهدار

65 از آن جام است خورده در حقیقت که جز حق می نه بیند در شریعت

66 از اول میزدم اینجا دم کل که تا پیدا کنم من آدم کل

67 همه پیدا که بیشک هست منصور شرابی خورده است ومست منصور

68 از آن مستم که روی شاه دیدم من اندر نزد رویش ماه دیدم

69 از آن مستم که دارم جام اینجا نمود آغاز با انجام اینجا

70 از آن مستم که در عین خرابات نمیگنجد همی طاوس و طامات

71 از آن مستم که دانم در وصالم وصال امروز در عین وبالم

72 از آن مستم که خواهد بود ما را یکی ذات عیان معبود ما را

73 یقین میدان که من امروز مستم بحمدالله که من نی بت پرستم

74 بت خود میبسوزانم در این نار که تا بت در فنا گردد خبردار

75 بت خود گر بسوزم پاک گردد نمود صانع افلاک گردد

76 بت خود می بسوزم اندر اینجا به بیند خویشتن در جمله پیدا

77 بت خود چون بسوزم طاق گردد نمود جمله عشاق گردد

78 بت خود چون بسوزم جان شود کل ز بعد جان یقین جانان شود کل

79 بت خود چون بسوزانم حقیقت خدا باشد حقیقت در طبیعت

80 دو روزی سیر با ما کرد اینجا یقین خواهم بُدن نی فرد اینجا

81 بت من بافتیست این جان جانان حقیقت میکند او خویش پنهان

82 نه کافر باشد این منصور شیخا که بت سوز آمده است این شیخ دانا

83 حقیقت چون چنین افتادم ای شیخ زبود خویشتن آزادم ای شیخ

84 سخن در صورت ومعنیست اینجا یقین ای شیخ بی دعویست اینجا

85 بمعنی آمدستم نه بدعوی که در معنی نگنجد هیچ دعوی

86 یقین دعوی و معنی آن بود شب که در دردریا نمود آن شب ترا رب

87 دگر دعوی که دیدی بر سر دار که غیری نیست جز دیدارمولا

88 چو دعوی باطل آمد اندرین راه ز معنی باش و از اسرار آگه

89 همه مردان زدعوی بازگشتند در این اسرار صاحب راز گشتند

90 حقیقت راز ما معنی است جانی نمودستیم این راز نهانی

91 اگر دعوی بدی در ملک بغداد فنا آورد می بیشک بیک باد

92 مرا معنی در اینجا پای بند است در این اسرار عشقم اوفکند است

93 مرا معنی نخواهد سوخت در نار حقیقت خرقه با تسبیح و زنّار

94 مرا معنی بجان جان رسانید ز پیدائی سوی پنهان رسانید

95 مرا معنی در اینجا دید باز است تنم در عشق در سوز وگداز است

96 مرا معنی چنین در دار آویخت حقیقت عشقم اینجا فتنه انگیخت

97 همه مردان بلای یار دیدند همی چندی خود اندر دار دیدند

98 همه مردان بلاکش در فراقند ببوی وصل او در اشتیاقند

99 همه مردان بزیر خون چو درخاک گناهی زین ندارد چرخ افلاک

100 همه مردان در اینجا در بلایند چنین افتاده در دام قضایند

101 قضا را با بلا دیدند اینجا بجان و سر بگردیدند اینجا

102 هر آن از جان خود ترسد درین راه کجا گردد ز عشق دوست آگاه

103 هر آنکو لرزد او برجان خویشش کجا بنماید اودیدار پیشش

104 سر و جان در فدای راه دلدار کنم امروز بیشک بر سردار

105 سر و جان در فدای یار کردیم حقیقت جام مالامال خوردیم

106 چو ما مستیم اینجا بر سر دار همه مستند آخر کیست هشیار

107 که هشیار است اینجا تا بدانیم کتاب وصل خود با اوبخوانیم

108 که هشیار است اینجا در خرابات که با او راز بنمایم بطامات

109 همه مستندو اندر خواب رفته عجایب بیخود اندر خواب خفته

110 همه مستند و هشیاری ندیدم درین موضع وفاداری ندیدم

111 همه مستند و اندر حیرت اینجا ندارندی ز مردی غیرت اینجا

112 همه مستند و اندر بند باقی بده جام می اینجا زود ساقی

113 بده جامی دگر در حلق منصور که تا از جان شود و از خویشتن دور

114 بده جامی دگر ما را در این دم که برریشم بود یک جام مرهم

115 بده جامی دگر ز آن جام مطلق که از مستی زنم دیگر اناالحق

116 بده جامی دگر از آن خرابات که اینجا در نگنجد عین طامات

117 بده جامی دگر این جام بستان که بی رویت نخواهم باغ و بستان

118 بده جامی دگر تا عین زنار بسوزانم در اینجا گاه زنار

119 بده جامی دگر چون راز گفتم اناالحق با همه سرباز گفتم

120 بده جامی و بربایم حقیقت که تا پنهان شود عین طبیعت

121 چو جامت خوردهام اینجا دمادم از آن اینجا زنم از ذات او دم

122 دم از ذاتت زدم کاینجا تو بودی حقیقت جمله منصورت تو بودی

123 دم از ذاتت زدم در جان نمانی تو سرجان و جسم و دل بدانی

124 دم از ذاتت زدم از سر اسرار اگر ما را تو سوزانی ابر نار

125 دم از ذاتت زنم در عین توحید نگنجد نزدم اینجاگاه تقلید

126 دم از ذاتت زدم چون انبیا من اناالحق اندرین قرب بلا من

127 همی گویم یقین و گفت خواهم همی جوهر حقیقت سفت خواهم

128 اگر من یادگاری یادگاری که همچو تو نخواهم یافت یاری

129 نمیداند کسی جانا نمودت اگرچه کردهاند اینجا سجودت

130 سجودت میکنم اندر سردار که تا عشاق گردد ز آن خبردار

131 سجودت میکنم اینجا به تحقیق که دارم از تو جان و سرّ توفیق

132 سجودت میکنم در پاکبازی چنان خواهم که بود پاکبازی

133 سجودت میکنم اندر مکان باز بشکر آنکه دیدم جان جان باز

134 سجودت میکنم مانند مردان سجود ما کنون بر قدر مردان

135 سجودت میکنم زیرا که ذاتی حقیقت هم حیات و هم مماتی

136 در اینجا سجده خواهم کرد با تو چه در عین فنا در پرده با تو

137 دمادم سجدهٔ دلدار باید بگردن خاصه بر این دار باید

138 هر آنکو کرد چون ما سجده بردار چو مادلدار بر اوشد نمودار

139 نمودار است دلدارم حقیقت یقین اندر سر دارم حقیقت

140 نمودار است و میگوید بخود راز که دیدستم دگر این راز خود باز

141 دگرباره مرا داراست ذرات رسیده در چنین معنی سوی ذات

142 همه بیما و با ما ما ببینند ابا ما در سوی خلوت نشینند

143 بخلوت بعد از این ما را به بین باز همه ما بین تو درعین یقین باز

144 اگر عین یقین اینجا نباشد دراین ره مرد دل دانا نباشد

145 دل دانا در این ره یار یابد ره آخر سوی جان دلدار یابد

146 دل دانا کشد اینجا بلا او که تا آید بکلی پیشو او

147 درین ره دل چه خون گردد حقیقت برون آید بکلی از طبیعت

148 در این اسرار مردی باید و پاک که خون گردد حقیقت در دل خاک

149 چو خون شد دل حقیقت خاک جوید دگرباره صفات پاک جوید

150 چو در خون رفت دل مانند منصور میان خون خود یابد یکی نور

151 از آن نور حقیقت بیطبیعت بیابد با زنی نقش طبیعت

152 کند ازجزء و ره اندر سوی کل بیابد او چو مردان آنگهی ذل

153 کشد خواری چو واصل شد درین راه حقیقت همچو من اندر بر شاه

154 مرا خواری است در نزدیک بیچون دلم یکبارگی افتاد در خون

155 دلم غرقست در خون تا بدانی چو مادر خون فنا شو گر توانی

156 فنا در خون و در بیچون نظر کن همه ذرات در خود بی بشر کن

157 بشر بردار تا یابی بشارت بشارت باشدت دیدار یارت

158 چو اول در فنا باشی حقیقت نشیب خاک و خون گردد طبیعت

159 از آن خون بعد از آن نور است پیدا حقیقت دید منصور است پیدا

160 تو بردار آ اگرچه خودشناسی وجود خود نه نیک و بد شناسی

161 توبرداری دمادم عقل با تو کند اینجایگه هم نقل با تو

162 از آن هر عقل و هر راهی صفاتی در آن عین صفت کلی تو ذاتی

163 از آن ذاتی که اصل تو وجود است که اینجا با عیان دیدار بوده است

164 دمی در پوست میآیی عیان تو دمی با دوست میآیی نهان تو

165 یکی با پوست دیگر در عیانت ابی صورت بود آن جان نهانت

166 نهان تو بود پیدا درین باب درین معنی ز پنهانی تو دریاب

167 هر آنکو شد ز خود پنهان جانان همه جانان بود در عین پنهان

168 هر آنکو شد ز خود پنهان چو منصور یکی گردد ز سر تا پای پر نور

169 چو پنهان نیست او را جمله پیدا تودر پنهان و پیدا باش یکتا

170 چو در یکتائی جانان رسیدی ز پیدائی ورا پنهان بدیدی

171 در آن دم چون شوی پنهان در اینجا همه پیدائی و پنهان در اینجا

172 سخن بسیار ای شیخ حقیقت ولی پنهان منصور از طبیعت

173 کنون پنهان شد و پیدا به بینش در این دم شورش و غوغا به بینش

174 از آن پنهان شدم در پاکبازی که در پنهانی آمد سرفرازی

175 از این پنهانی منصور بنگر درون جملگی در نور بنگر

176 سراسر نور منصور است اینجا که اندر جمله مشهور است اینجا

177 چو نورم در همه اینجا پدید است از آن پنهانیم پیدا پدید است

178 همه نور منست و مینمایم درون جملگی روشن نمایم

179 همه نور من است و من یقین جان بودم هم جملگی هم نور جانان

180 همه نورمن است و هیچ نبود حقیقت نقش بیجا هیچ نبود

181 چنان نقشی نهادم پیچ در پیچ که بشکستم بدیدم هیچ بر هیچ

182 چنان نقشی نهادم در بر خود که تا آن نقش آمد رهبر خود

183 چنان نقشی نهادم خوب و زیبا که دیدارم درین نقشست پیدا

184 چنان نقشی نهادم در صفاتم که تا پیداشود زو عکس ذاتم

185 چنان زین نقش ذات من هویداست که در کون و مکان این نقش پیداست

186 چنان زین نقش مردان راز بینند کزین نقشم حقیقت باز بینند

187 چنان زین نقش اینجادرنمودم که گوئی اندر اینجا خود نبودم

188 طلبکارند نقشم جملگی راز همی جویند ذاتم جملگی باز

189 منم با جمله لیکن میندانند همه در نقش ایمن می ندانند

190 کجا هرگز بلا بینند و بر ما که یک لحظه نه بنشستند با ما

191 جهانی در غم غمخوار مانده میان خاک و خونم زار مانده

192 جهانی در غم جانها بداده جهانی در پی شادی فتاده

193 جهانی منتظر تا کی نمایند در پرده در اینجاکی گشایند

194 جهانی منتظر در دید دیدم فتاده در پی گفت و شنیدم

195 جهانی منتظر در بیم و امید شده تا بنده بر مانند خورشید

196 جهانی منتظر اندر دل خاک که تاکیشان بود آن خاک ناپاک

197 جهانی منتظر بر رحمت من که تا کی باز یابند قربت من

198 جهانی منتظر در عقل و گفتار جهانی دیگر اندر کل طلبکار

199 جهانی دیگرم در جست و جویند همی بینند ودیگر باز جویند

200 جهانی دیگرند اندر سر دار همی بینند و ازماهان خبردار

201 خبرداران ما ها را بیابند بکل در سوی ما اینجا شتابند

202 خبرداران ما یابند رازم که در بود شما کل سرفرازم

203 جنید اگر خبر داری ز بودم دمادم کن حقیقت مر سجودم

204 جنیدا روز امروز است پیروز مرا در آتش عشقت بکل سوز

205 جنیدا سر بگفتارم بنه تو منت منّت نهم منّت منه تو

206 جنیدا هر چه خواهی کن ز خواری که ما را نیست هان زنهار خاری

207 جنیدا حکم شرع ما بران هان که حاجت نیستم در نص وبرهان

208 جنیدا میزنم دم در حقیقت نمودت مینیابم در شریعت

209 اناالحق میزنم درنزد عشاق که من اندر خدای کل شدم طاق

210 جنید پاک دین پاک رهبر چو من کن پاکبازی پاک و رهبر

211 که چندین سر که گفتم پاکبازم از آن در پاکبازی بی نیازم

212 اگرچه من در اینجا پاکبازی حقیقت پاکباز بی نیازی

213 هر آنکو پاکباز آمد درین راه رسید از پاکبازی تا بر شاه

214 نشان مردعاشق پاکبازیست که منصور اندر اینجا گه ببازیست

215 نشان عاشقان اینست بنگر که اندر دار بیند مرد بی سر

216 نه سر دارم نه پای و پایدارم بلای قرب خود را پایدارم

217 حقیقت من سریر سرورم من از آن بر هر دو عالم سرورم من

218 شمارا سرورو هم پیشوایم که اصل کل شما را مینمایم

219 شما را مینمایم تا بدانید که بودم ذات حق است و بدانید

220 که من بود شمایم در حقیقت که بنمودستم این راز شریعت

221 اگرچه رهبر دینی در اینجا کجا بود یقین یابی در اینجا

222 تو بود من نه بینی زانکه اینجا نه بینی سرّ بودم جمله در ما

223 مگر آنکه ندانی این خبر باز که هم از ما کنی در ره نظر باز

224 نظر از ما هم اندر سوی ما کن چو ما سرگشته خوددر کوی ماکن

225 چو ذره باش سرگردان بر ما که تا کلی شوی اندر بر ما

226 تو اینجا گه اگرچه سوی مائی ستاده این زمان در کوی مائی

227 منم با تو تو با من بیقراری منم بر دار و تو بر پایداری

228 دلت شیخادر اینجا رازدار است ز ما لیکن عجایب بیقرار است

229 دلت شیخا دراینجا راز ما باز همی گردد که باشد زود سرباز

230 اگر با ما دمی بیدار آید چو بیمار سرسزای دار آید

231 شود واصل چو مادر لامکانه نشان عین گردد در نشانه

232 شود واصل چو ما اینجا یقین باز چو ما آید یقین در عزت راز

233 برو اینجا نباشد هیچ پوشش که این را هست اینجا گاه کوشش

234 نه عاشق باشد اینجاگه نه ازدوست که معشوقست بیشک دید خود اوست

235 گه این سر مینماید بر سر دار که با عشاق گرداند سردار

236 هر آن عاشق که اینجا آشنا شد ز لیلی همچو مجنون در بلا شد

237 هر آن عاشق که اینجا دید دیدار بجان شد دید جانان را خریدار

238 هر آن عاشق که چون من عاشق آمد قبای دار بر وی لایق آمد

239 بلای قرب مردان راست اینجا که چون عشّاق باشد راست اینجا

240 قبای قرب از دیدار برخاست از آن منصور سوی دار برخواست

241 بلای قرب چون دیدار بنمود مرا اینجایگه بردار بنمود

242 طریق عشق جانان بی بلا نیست زمانی بی بلا بودن روا نیست

243 بلای دوست را به دان در اینجا یقین عین سعادت دان در اینجا

244 بلای یارکش همچون صبوران اگر نزدیک باشی نه ز دوران

245 تو از نزدیکیان بارگاهی حقیقت این زمان نزدیک شاهی

246 جنیدا در بلایم سر برافراز مرا امروز سر از تن بینداز

247 چو نتوانی تو اینجا گه فنایم کشیدن کی توانی این بلایم

248 اگرچه من در این معنی حقیقت کنم با تو درین دعوی حقیقت

249 بدان گفتم که میدانی تو رازم کجا یابی درین معنی تو بازم

250 کجا یابی دگر یار اینچنین یار که بردارت کند اینجا خبردار

251 خبردارت دمادم میکنم من ترا اسرار گفتم جمله روشن

252 اگرچه سالکی هم گرد واصل که از وصلم کنی مقصود حاصل

253 اگر از وصل من نابود گردی از آن نابود کل معبود گردی

254 اگر از وصل من یابی فنا تو از آن عین فنا گردی بقا تو

255 اگر وصل من اینجاگه بدانی ترا روشن شود راز نهانی

256 ز وصلم برخور و هجران رهاکن پس آنگه روی در درگاه ما کن

257 ز وصلم برخور اینجا دمبدم تو یکی میبین وجودت با عدم تو

258 ز وصلم برخور اینجا در حقیقت یکی گردانم از کفر طریقت

259 تو وصلم در حقیقت داری اینجا ولی از نقش برخورداری اینجا

260 به هر نوعی است گفتم راز اینجا مرا بین صاحب هر راز اینجا

261 منم اصل ومنم وصل و منم یار که اینک با تو میگویم در این دار

262 مرا دان هیچ دیگر را مبین تو حقیقت اینست می بین شیخ دین تو

263 هر آنکو دید دیداری یقین شد نمود اولین و آخرین شد

عکس نوشته
کامنت
comment