تو را بر سر از فقر افسر نباشد از غبار همدانی غزل 28

غبار همدانی

آثار غبار همدانی

غبار همدانی

تو را بر سر از فقر افسر نباشد

1 تو را بر سر از فقر افسر نباشد گرت خاک میخانه بر سر نباشد

2 ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی گرت خضر فرخنده رهبر نباشد

3 به بحری فرو برده ام سر کز آنجا توان سر بر آورد اگر سر نباشد

4 سمندر عجب گر در آخر بسوزد مگر در دلش مهر آذر نباشد

5 کجا در صف عاشقان سر بر آری گرت بر سر از خاک افسر نباشد

6 چو عیسی به گردون رود مرد سالک گرش در دل اندیشۀ خر نباشد

7 به پای تو جانی است خواهم سپردن مرا با تو سودای دیگر نباشد

8 غبارا از این بحر نتوان برون شد به کشتی گرت صبر لنگر نباشد

عکس نوشته
کامنت
comment