ای هستی از قصر غنا افکنده از بیدل دهلوی غزل 393

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات

1 ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات گل‌کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه‌ات

2 می‌باید از دست نفس جمعیت دل باختن تا ریشه باشد می‌تند آوارگی بر دانه‌ات

3 در عالم‌عشق و هوس رنجی‌ندارد هیچ‌کس چون‌شمع‌زافسون‌نفس‌خودآتشی‌در خانه‌ات

4 تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر تا شیشه قلقل‌کرده سر می‌رفته از پیمانه‌ات

5 سیر خرابات دلست آنجاکه می‌سایی قدم غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه‌ات

6 میتاز چندی‌پیش وپس تا آنکه‌گردی بی‌نفس چون‌اره باید ریختن‌درکشمکش دندانه‌ات

7 ای خلوت‌آرای عدم تاکی به فهم خود ستم افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه‌ات

8 فال‌گشادی می‌زدند از طره‌ات صبح ازل زنهار می‌بوسد هنوز انگشت دست شانه‌ات

9 بی‌دستگاهی‌داشت امن‌از آفت‌عشق و هوس پروز از راه سوختن واکرد بر پروانه‌ات

10 حیف‌است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه‌ات

11 بیدل چه‌وحشت‌داشتی‌کز خود اثر نگذاشتی شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه‌ات

عکس نوشته
کامنت
comment