1 یار ار نمیکند به حدیث تو گوش باز عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز
2 چون پیش او ز جور بنالی و نشنود درمانت آن بود که بر آری خروش باز
3 هر گه که پیش دوست مجال سخن بود رمزی سبک در افکن و میشو خموش باز
4 ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز
5 حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین گر زهر میدهی نشناسم ز نوش باز
6 گفتی به دل که: صبر کن، او بیقرار شد دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
7 خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
8 چون سعی ما به صومعه سودی نمیکند زین پس طواف ما و در میفروش باز
9 گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست مست غم تو دیرتر آید به هوش باز