1 یار از غم من خبر ندارد گویی یا خواب به من گذر ندارد گویی
2 تاریکترست هر زمانی شب من یارب شب من سحر ندارد گویی
1 گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
2 عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
1 ای آفتاب شاهی تخت آسمان توست ملک زمین مسخر حکم روان توست
2 صاحبقران و خسرو روی زمین تویی دولت همیشه رهبر و صاحبقران توست
1 هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا اگر آشفته و شوریده شود هست روا
2 منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا