1 زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است در دامن تو دست زدن تقدیر است
2 چون دست به دامنش زدم گفت بهل گفتم که خموش روز گیراگیر است
1 بود کوری کو همیگفت الامان من دو کوری دارم ای اهل زمان
2 پس دوباره رحمتم آرید هان چون دو کوری دارم و من در میان
1 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر
2 تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند