1 زان پری چون شیشه تا کی شکوهای خالی کنم میرود دامانش از کف گر دلی خالی کنم
2 جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال کاش من هم یک نگه آیینه دلالی کنم
3 خاک من دارد سحر در جیب و خاری میکشد همتی کو کاین بنای پست را عالی کنم
4 دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
5 کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است چشم پوشم آنچه تفصیلیست اجمالیکنم
6 آبروی شمع آخر ریخت اشک بیاثر آرزوی مرده را تا چند غسالی کنم
7 سوختن همچون چنار آسان نمیآید به دست نوبر این رنگ شاید در کهنسالی کنم
8 آتش افتد در بنای فقر و من از سوز دل گر هوس را آبیار گلشن قالی کنم
9 نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن ناله بیکارست وقف بی پر و بالیکنم
10 بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی کنم
11 عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی کنم
دیدگاهها **