1 زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
2 چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم خاکستر من شعله در اندیشه دواند
3 از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد سعی نفس است اینکه به هرپیشه دواند
4 خار و خس اوهام گرفتهست جهان را کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
5 در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
6 آنجا که خیالت چمنآرای حضور است مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
7 در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
8 محو است به خاموشی مستان نگاهت شوری که نفس در نفس شیشه دواند
9 بیدل گهر نظم کسی راست که امروز در بحر غزل زورق اندیشه دواند