زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد از کلیم غزل 257

زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد

1 زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد

2 نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد

3 دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد

4 حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد

5 ای جیب و کنار دگران را گل و با من ناسازتر از خار که در پیرهن افتد

6 یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد

7 غافل نشوی از نگه باز پسینش بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد

8 در دل بدل حب وطن مهر غریبی است خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر