با این چنین بلایی، از اوحدی مراغه‌ای غزل 755

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی

1 با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی راضی شدم که: بینم روی ترا به خوابی

2 صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی

3 هر گه که بر در تو من آب روی جویم خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی

4 اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی

5 جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی

6 چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟

7 در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی

8 یک تن کجا تواند؟پوشید از نظرها روی ترا، که این جا شهریست و آفتابی

9 در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟ یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر