1 با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
2 بر دوش من افکند فلک بار امانت زان چرخ زنان است که این بار ندارد
3 بیمارم و بیماریم از دست طبیب است دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
4 گویند که رنج تو ز دیدار شود به این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
5 غمخواری یار است علاج دل بیمار آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
6 سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
7 زاهد کندم سرزنش عشق که عار است عار است که از زهد کسی عار ندارد
8 از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
9 غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد