1 با دگری بر غم من عقد وصال بستهای ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
2 گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بستهای؟
3 آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
4 از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
5 مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
6 در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
7 از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بستهای