1 با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
2 من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟ زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
3 آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
4 ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟ دیدی که: چون شکسته شدی از سؤال خویش؟
5 ای بیوفا، ز عشق منت گر خبر شود دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
6 چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر نقش تو استوار کنم در خیال خویش
7 جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
8 ما را به خویش خوان و بر خویش بارده باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
9 ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش گر در سرای دوست نیابی مجال خویش