1 با دوست چنانکه اوست میباید داشت خونابه درون پوست میباید داشت
2 دشمن که نمیتوانمش دید به چشم از بهر دل تو دوست میباید داشت
1 باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد
2 شاخ گل از اضطراب بلبل با آن همه خار سر درآورد
1 همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی
2 تو نه آن صورتی که بی رویت متصور شود شکیبایی
1 اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
2 زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم