چرا ز روی لطافت بدین غریب از سنایی غزنوی غزل 416

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

1 چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی

2 ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی

3 چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی

4 چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی

5 پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی

6 گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی

7 نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی

8 ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی

9 چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی

10 جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی

11 بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی

12 چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

عکس نوشته
کامنت
comment