من چرا دل به تو دادم که دلم از سعدی شیرازی غزل 607

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

1 من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

2 دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی

3 دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

4 تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

5 بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

6 مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

7 مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

8 تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

9 من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

10 خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

عکس نوشته
کامنت
comment