- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
2 شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
3 من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما میبرد
4 برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
5 بسیار میگفتم که دل با کس نپیوندم ولی دیدار خوبان اختیار از دست دانا میبرد
6 دل برد و تن دردادهام ور میکشد استادهام کآخر نداند بیش از این یا میکشد یا میبرد
7 چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعدهای دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا میبرد
8 حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی من خود به رغبت در کمند افتادهام تا میبرد
9 هر کو نصیحت میکند در روزگار حسن او دیوانگان عشق را دیگر به سودا میبرد
10 وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس سعدی که شوخی میکند گوهر به دریا میبرد