-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند
2 گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند
3 بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند
4 شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند
5 بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند
6 گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم در میان من و موی تو تفاوت بنداند
7 از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند
8 چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند
9 نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟
10 میروی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند
11 اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند