1 هر که دندان به خویشتن بنهاد خیر دیگر به کس نخواهد داد
1 عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود
2 شبی دید جایی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فکند
1 تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
2 ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
1 باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد
2 شاخ گل از اضطراب بلبل با آن همه خار سر درآورد
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم