هر که نصیحت ِ خودرای میکند، او خود به نصیحتگری محتاج است. ,
1 بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
2 بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
1 آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست موقف آزادگان بر سر میدان اوست
2 ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
1 در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
2 ای که منظور ببینی و تأمل نکنی گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت