- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرکسی را خود در او جوشی دهند همچو گوش خر باو گوشی دهند
2 خود چه پختند و از آن پختن چه رست سوخت در دیک و تبه کرداو نشست
3 بعد از آن ز آن پخته ناید هیچکار این سخن را ای برادر یاددار
4 خویشتن را پیش درویشان بپز تانگردی سوخته چون چوب گز
5 خویشتن را نزد اهل دل رسان هست این معنی ز عطّارت بیان
6 پیش ایشان باش دایم پایدار ساز زرّ خویش را تو با عیار
7 پیش زرگر رو مرو با اهل عار مس جدا از زر کند صاحب عیار
8 زر که او گردید دور از هر غشی پاکتر گردد چو بیند آتشی
9 دیگ من درجوش همچون بوتهایست بر محبّت طرفه گلگون بوتهایست
10 گرچه باشد دایما اندر گداز پاک باشد در درون پاکباز
11 دیک عطّار است دایم پر ز جوش سر ببین در دیگ او و سر بپوش
12 ورنه از خود جوش منصوری زند خویش را بر ملک فغفوری زند
13 نعره و فریاد من عالم گرفت سوزش من در دل آدم گرفت
14 شد زبانم آتشین از ذوق تو جمله اعضایم گرفته شوق تو
15 گشته هر مویم زبان در مدح تو عاجزم من از بیان در مدح تو
16 ای تو مفتاح القلوب و باب خیر گاه بوده کعبه و گه بوده دیر
17 گاه با جبریل همراه آمدی گاهی اندر خرقه با شاه آمدی
18 گاه بودی در درون و گه برون گاه کردی عالمی را سرنگون
19 گه شدی آدم گهی طوفان نوح گاه آیی در درون گل چو روح
20 گاه با موسی میان قوم دون گاه با عیسی شوی همدم چو نون
21 گاه همره با خلیل الله شوی گاه همدل با ذبیح الله روی
22 گاه احمد رادرون غار یار گه زنی بر پای یارش زخم مار
23 گاه با حیدر بگوئی راز خویش گه دهی چون او برون آواز خویش
24 گاه با شهزادهها در خون شوی گاه با احمد سوی گردون شوی
25 هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی در میان جان ما پنهان توئی
26 گشته عطّارت جهان روشنی کرده بر گنج معانی روزنی
27 روزنی باشد زبان اندر تنش روشنی میتابد از آن روزنش
28 گشته عطّارت معانی دان بحق ز آن زده منصور وار او این نطق
29 من زبان بی زبان آراستم جمله از هستی خود برخاستم
30 من یکی بلبل ز بستان توام بلبل نالان زافغان توام
31 خود سرم خواهد شدن منصوروار زآنکه در معنی شدستم پایدار
32 ای برادر گر رسی بر قبر من آتش شوقم به بینی موج زن
33 خود کفن دارم ز عشقش چاک چاک زانکه این معنی ببردم زیر خاک
34 من چو گنجی باشم و شهرم خراب لیک باشد خود مزارم چون سراب
35 ای برادر من نیم بدخواه تو در معانی میشوم همراه تو
36 هرچه گفتم کن قبول از بهر حق زانکه خواندم نزداستاد این سبق
37 هفصد و ده از کتب برخواندهام زان بعلم معرفت ارزندهام
38 گرچه دانست نکو باشد نکو لیک کشف الغیب هم باید بدو
39 کشف اسرارم زمعنیهای اوست در سر من از یقین سودای اوست
40 گر شدی تو سوی شهرستان و باب یافتی ره ورنه هستی در عذاب
41 رو بسوی حیدر کرّار رو وز بهشت عدن برخوردار شو
42 رو از آن در تو بشهر مصطفی ورنه افتی در بلاهای خدا
43 در میان جان خود مهرش بکار بعد از آن روتوبه پیش کردگار
44 تو برو ز آن در ببین دنیا و دین غیر آن در نیست ره میدان یقین
45 غیر این در من ندارم هیچ باب این محبّت هست میراثم ز باب
46 غیرازین در گر روی گمره شوی گه درون ناری و گه چه شوی
47 تو از این در راه احمد را شناس معتقد کم شو بشیخ خوش لباس
48 شیخ تو از راه دیگر رفته است در سقر بی پا و بیسر رفته است
49 توشهای کرد و برفت او سوی یار تو رسی در او بخاک وی مزار
50 ای برادر بشنو از من پند نیک چند باشی زیر پا تو همچو ریگ
51 باش روشن همچو آب و برسرآی راه حق گیر از چَه ظلمت درآی
52 راه حق بشناس و از من یادگیر مظهرم را در دل آگاه گیر
53 هرچه میگویم تو گفتارم شنو ورنه باشی اندر این دنیا گرو
54 تا ابد در قید دنیا خوار و زار بر سر خاکت بروید لاله زار
55 چون گزندت جملهٔ کرمان بقهر روح گوید حیف اوقاتت بدهر
56 کس نماند بر سرت از مشفقان غیر راه راست این معنی بدان
57 خود خلاصیّ تو هست از راستی جان خود گر راستی آراستی
58 راستی در دین احمد ز آن در است راست است آنکو مطیع حیدراست
59 غیر ز این در نیست درعالم دری کور آن کو شد براه دیگری
60 راستی باشد رضای اولیا راستی باشد ره اهل صفا
61 من صفای خود در این دین یافتم ز آن سبب در مرگ تلقین یافتم
62 هست تلقینم ز محبوب آله باشد انسانم در این معنی گواه
63 هست انسان صاحب فیض حضور حال هر کس داند از نزدیک و دور
64 من معانی کلام آوردهام و از محمّد صد پیام آوردهام
65 غیر از راه خداو مصطفی نیست در جانم ره دیگر بیا
66 از حیا نبود که ناپاک آمدی در ره ناحق تو چالاک آمدی
67 رو نظر کن تو بحال ظالمان تا چه سان کردند ناحق درجهان
68 منحرف گشته ز رای مصطفی جای خود کردند جای مصطفی
69 جمله رو کردند در راه بدی جمله را شد پیشه کیش ملحدی
70 تو زملحد لفظ خواندی در جهان اصل او را خود نمیدانی عیان
71 ملحد آنکس دان که راه بدگرفت راه حق بگذاشت راه خود گرفت
72 راستی دان پیروی امر حق کج رود آنکو نخواند این سبق
73 در کجی هر کس که ماند برقرار جانب دوزخ رود آن نابکار
74 خارجی ردّ ملحد آمد بی صفا ناصبی هم مثل ایشان در لقا
75 این سه قوم اندر جهان معلون شدند خود چگویم من که ایشان چون شدند
76 خارجی آن کو ز حیدر دور گشت ملحد آن کز راه احمد برگذشت
77 مرد ره آنست که دین او عیانست مظهرم منصور گشته ز آن بیانست
78 مظهرم از حال معنی عابد است جوهرم ذات خدا را ساجد است
79 جوهر و مظهر ز گفت اولیا است اندر آن عطار مسکین راهنما است
80 جوهر و مظهر طریق مرتضی است زانکه او اندر معانی مقتداست
81 جوهر و مظهر بصورت دان کتب در معانیش ببین تو لبّ لب
82 جوهر و مظهر همه نور خداست زآنکه اسرار خدا از وی بجاست
83 جوهر و مظهر نبی با مرتضاست رو بدستش آر کو نور خداست
84 جوهر و مظهر امامان هداست زآنکه در دین رهنمای راه ماست
85 جوهر و مظهر بود ایمان و دین هرکه را دین باشد و ایمان ببین
86 ناصبی آنکس که دین را غصب کرد او برای خود کسی رانصب کرد
87 ترک رای احمد و امر خدا کرد و پیدا کرد از خود رهنما
88 دارد او را جا بجای مصطفی تا اقیلونی شنید او برملا
89 این سه قوم اندر جهان ملعون شدند خود چگویم من که ایشان چون شدند
90 هرکه راه زشت کیشان میرود رافضی هم مثل ایشان میرود
91 رافضی آنکو ز دین بیگانه است گشته از دین با بدی همخانه است
92 هر که در دین نبی ناکس بود رافضی دانش یقین هر کس بود
93 مردآن دان کو بدین آن نهانست نور اسلام از جبین او عیانست
94 مرد آن رادان که از دین برنگشت راه حیدر رفت و از سردرگذشت
95 سر فدای راه حیدر کرد او در پی سلمان و قنبر کرد او
96 هرکه با سلمان رود سلمان بود منزلش در خلد جاویدان بود
97 هرکه با نادان رود از احمقی است پیرو او نیز چون نادان شقی است
98 هرکه اندر کفر رو دارد مدام میکند در دوزخ سوزان مقام
99 هر که او رادین و دنیا با صفاست این کتبهای من او را پیشواست
100 هر که از حق دور از من دور شد از طریق راه حق مهجور شد
101 آنکه با من یک جهت نبود کجاست او مگر بیرون زدین مصطفی است
102 دین احمد خود نه دین تو بود زآنکه زرق و حیلهات خود خوبود
103 دین احمد دین پاکان خداست پیر حاجاتم در این معنی گواست
104 رو دو چیز از من بجان کن تو قبول تا که گردد شادمان از تو رسول
105 حق تو را زین دو رساند تا بشاه غیر این هر دو بود شیطان راه
106 اوّلا از هستی خود درگذر وآنگهی از گفت مردان چین ثمر
107 تا شود ز آن پاک و خالص روح تو پس بکشتی اندر آید نوح تو
108 چون کنی تو ترک نفس و رای خود در درون خلد بینی جای خود
109 چون تو گفت مرد ره را بشنوی زآن سخنها دین تو گردد قوی
110 لیک هر کس اندراین ره مرد نیست بلکه از نامرد در ره گرد نیست
111 مرد دان آن کو بدین حیدر است صافی و پاکیزه همچون گوهر است
112 هست نامرد آنکه غیر او کند در طریق دیگران او رو کند
113 غیر این دو غیر دانم در جهان تا بکی توغیر آری بر زبان
114 زین دو یک چیزت یقین حاصل شود از هزاران کس یکی قابل شود
115 ای برادر صد هزار افسوس و حیف که تودر عالم زنی خود لاف و سیف
116 سیف گوئی و ندانی سیف را با تو گویم صدهزاران حیف را
117 سیف را میدان تو شاه ذوالفقار خارجی را زآن برآر از جان دمار
118 گر تو مردی بر میان بر بند سیف خارجی را کش که نبود هیچ حیف
119 خارجی خارج شده از اهل دین با محبّان شه او آمد بکین
120 فعل کس دارد بکس چون بازگشت کین او آخر بسویش بازگشت
121 مرتضی دیدی چه کرد اندر جهان کرد او خلق خدا را رازدان
122 صدهزاران خلق را شمشیر راند صدهزاران دگر را پیش خواند
123 هر که راند او هالک آمد پیش ما هر که خواند او سالک آمد پیش ما
124 حکم حکم او و فرمان آن اوست هل اتی و انّما در شان اوست
125 مصطفی گفتا که راهش راه من مرتضی شد در معانی شاه من
126 هست فرزندان او فرزند من جمله را با جان بود پیوند من
127 گر نباشد در دل پاکت شکی آل احمد آل حیدردان یکی
128 هر که در معنی این مظهر رود بر تمام سروران سرور شود
129 هر که در معنیّ بما همخانه شد در میان مردمان دیوانه شد
130 هست این دیوانگی در پیش ما مینهد او مرهمی بر ریش ما
131 سالها بر خاک سودم روی خویش تا شبی خوانی مرا تو سوی خویش
132 سالها در انتظارم ای حبیب تا دهد یک شربت آبم طبیب
133 خود طبیب من علیّ مرتضی است زآنکه او را شربت کوثر عطاست
134 ختم کن عطّار و گفت نو بیار نی علوم فقر گو با شیخ خوار
135 تا ترا منکر نگردد در جهان این معانی را بر او برمخوان
136 تا نگردد واقف از اسرار تو خود نباشد دیگرش در کار تو
137 یک سر مو نیست ناشرعم به پیش کور بادا چشم اغیارم به نیش
138 نیش من مدح امیر مومنان کان دمادم بر دل و جانش دوان
139 مدح او باشد چو تیغ بیغلاف میزنم بر سینهٔ اهل خلاف
140 بارالها خود همی دانی که من غیر راه تو نرفتم در علن
141 گوشهای گیرم ز خلقان جهان تا شود حاصل مرا مقصود جان
142 یا الهی دور گردانم ز خلق تا روم با اولیا در زیر دلق
143 تو به نحو وصرف مشغول آمدی زان سبب از عین معزول آمدی
144 من ز معنی گنج دارم صد هزار میکنم در روح درویشان نثار
145 من همه علم جهان را خواندهام در معارف بس سخنها راندهام
146 من دگر از گفتگو واماندهام دست از گفت و شنید افشاندهام
147 چون دگر میبایدم رفتن بخواب میدهم حرفی برون از اضطراب
148 خاک من روزی که میگردد خراب بر سر خاکم بخوانند این کتاب
149 زاهد و مفتی که راه ما نجست در درونشان نور ایمان بودسست
150 حال ما با حال ایشان جمع نیست زاهد ما را بمعنی سمع نیست
151 زاهد و شیخ زمان دیوانهاند زآنکه خود با خارجی همخانهاند
152 هرکه شد همخانه با او خوگرفت همنشین گردید و بوی او گرفت
153 گل اگر با گل بود گل بوشود ور به سر گین باشد او بدخو شود
154 روتو از آلودگیها دست شو تا شوی صافی چو باده در سبو
155 میکشم من باده صافی در جهان تا شوم منصوروار از خود نهان
156 میخورم باده ولی از دست دوست زانکه ذوق مستیم از دست اوست
157 میخورم باده زجام باصفا وان صفا باشد ز شاه اولیاء
158 میخورم باده ز دست پیر خود تو خوری زقّوم دست میر خود
159 هرکه راهی میرود بی راهبر دارد آن راهش دری اندر سقر
160 رو بمعنی راه پاکان الاه تا دهندت جام شاهی را به گاه
161 رو تو راه شهسوار لو کشف تا شوی واقف ز کار لو کشف
162 من شدم زان شه یقین از اهل دید زانکه در گوشم ندای او رسید
163 خود ندای او همه عالم گرفت هر که نشنید این نداماتم گرفت
164 رو خرد بگذار و عشق او بورز مست گرد و عشق او نیکو بورز
165 چوب رز می از کسی آورده است کو بخود پیچیده مستی کرده است
166 کارگاه او چه دانی ای پسر صدهزاران دور دارد چون قمر
167 او بدوری صد هزاران سیر کرد بعد از آن عطّار را در دیر کرد
168 گفت صاحب درد یابی دریقین این زمان معنیّ کل در ما ببین