که اندر این کاروان یارب از حکیم سبزواری غزل 79

حکیم سبزواری

آثار حکیم سبزواری

حکیم سبزواری

که اندر این کاروان یارب چه کس می‌رفت و می‌آمد

1 که اندر این کاروان یارب چه کس می‌رفت و می‌آمد که از روز ازل بانگ جرس می‌رفت و می‌آمد

2 زهی زان نور بی‌پایان خهی زان عشق بی‌انجام شهاب بیکران بی‌حد قبس می‌رفت و می‌آمد

3 شد از شرب نهان ما تو گویی محتسب آگه که بر دور سرای ما عسس می‌رفت و می‌آمد

4 ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز به سوی آن شکرلب چون مگس می‌رفت و می‌آمد

5 مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن ز بهر دیدنت جان چون نفس می‌رفت و می‌آمد

6 نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پریدن‌ها چو مرغی کو در اطراف قفس می‌رفت و می‌آمد

7 به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو خدنگ غمزه‌ها از پیش و پس می‌رفت و می‌آمد

8 همی می‌رفت و می‌آمد دلم دوش از تپیدن‌ها ز غوغای سگت کآیا چه کس می‌رفت و می‌آمد

9 ره کویش همی‌پیمود اسرار و درش نگشود بشد شرمنده پیش خود ز بس می‌رفت و می‌آمد

عکس نوشته
کامنت
comment