1 آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
2 اثری هم بکند زود یقین، میدانم گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده
3 مددی نیست که دیگر به منش باز آرد آن ز پیش من دل خسته به آزار شده
4 ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید همتی با من محبوس گرفتار شده
5 جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده
6 از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده
7 خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟ من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده
8 نظری بر من و بر درد من و زاری من ای به هجران تو من زارتر از زار شده
9 کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟ اوحدی را چو من اندر سر این کار شده