1 که گفت آنکه خاقانی سحرپیشه دگر خاص درگاه سلطان نشاید
2 بلی راست گفت او و پی بردم آن را که دیو آبدار سلیمان نشاید
3 گرانی ببردم ز درگاهش ایرا مرید سبک دل گران جان نشاید
1 زآتش اندیشه جانم سوخته است وز تف یارب دهانم سوخته است
2 از فلک در سینهٔ من آتشی است کز سر دل تا میانم سوخته است
1 من ندانستم که عشق این رنگ داشت وز جهان با جان من آهنگ داشت
2 دستهٔ گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
1 در عشق تو عافیت حرام است آن را که نه عشق پخت خام است
2 کس را ز تو هیچ حاصلی نیست جز نیستیی که بر دوام است