کسی که چون مژه عبرت دلیل از بیدل دهلوی غزل 926

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد

1 کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد به خاک تا نگرد چشم خم به‌گردنش افتد

2 خوش است ناز تجرد به دیده‌ها نفروشی خجالت است که عیسی نظر به سوزنش افتد

3 غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد

4 درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر دمی که نوبت دندان به دل فشردنش افتد

5 به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد

6 کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت مبادا چین سرآستین به دامنش افتد

7 وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد قیامت‌ است اگر چشم کس به رفتنش افتد

8 به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید غلط به سرمه کند چون نگاه بر منش افتد

9 ز نام جاه حذر کن مباد نقش نگینش به نقب قبر کشد تا هوس به کندنش افتد

10 اراده شکوهٔ دل نیست لیک ریشهٔ الفت ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمنش افتد

11 به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد

عکس نوشته
کامنت
comment