- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد به خاک تا نگرد چشم خم بهگردنش افتد
2 خوش است ناز تجرد به دیدهها نفروشی خجالت است که عیسی نظر به سوزنش افتد
3 غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد
4 درین محیط رسد موج ما به منصب گوهر دمی که نوبت دندان به دل فشردنش افتد
5 به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد
6 کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت مبادا چین سرآستین به دامنش افتد
7 وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد قیامت است اگر چشم کس به رفتنش افتد
8 به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید غلط به سرمه کند چون نگاه بر منش افتد
9 ز نام جاه حذر کن مباد نقش نگینش به نقب قبر کشد تا هوس به کندنش افتد
10 اراده شکوهٔ دل نیست لیک ریشهٔ الفت ز دانهای است که آتش به ساز خرمنش افتد
11 به پاس راز محبت گداخت طاقت بیدل که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد