1 آن که نماند به هیچ خلق خدای است تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
2 روز شدن را نشان دهند به خورشید باز مر او را به تو دهند نشانی
3 هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتهست یا برود، تا به روز حشر تو آنی
1 پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
2 آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ
1 به چنگال قهر تو در، خصم بد دل بود همچو چرزی به چنگال شاهین
1 اندی که امیر ما باز آید پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
2 پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار