1 ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد خورشید فلک سنگ ترازوی تو شد
2 سنگی که زدم بسینه از دست دلت شایسته پیرایه بازوی تو شد
1 تا در میان اوباش تقسیم شد وزارت کردند مملکت را سرمایه تجارت
2 طلاب گرسنه را خواندند از حماقت در مسند شرافت از مرکز حقارت
1 چو بی وجود خداوندگار آسایش حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
2 دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین بمیر فرخ دانش پژوه دانشور