1 ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی
2 بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی
3 نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
4 ای چون فلک دربافتهای همچو مه درتافته از ره نشانی یافته در بینشانی میروی
5 ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او از مدرسه اسمای او اندر معانی میروی
6 ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی
7 کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
8 شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی
9 ای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهان وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی
10 ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی
11 ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی
12 آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی
13 ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی
دیدگاهها **