1 کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟
2 دلی که این همه آتش درو زنند بنالد تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد
3 حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد
4 به کوشش از متصور شود وصال رخ تو به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد
5 ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد
6 ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد
7 مرا نصیحت بسیار میکنند، ولیکن چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد