هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله از بیدل دهلوی غزل 1035

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

1 هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

2 پیچیده به پای طلبم دامن دشتی کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

3 معذورم اگر طاقت رفتار ندارم چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

4 بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

5 بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

6 محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم این قافله یک لغزش پا راحله دارد

7 در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد

8 بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد

9 یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش آفاق در آواز جرس قافله دارد

10 دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد

عکس نوشته
کامنت
comment