1 دردی که بسوی چاره ساز آیی کو؟ سوزی که بصد عجز و نیاز آیی کو؟
2 رفتی به امید توبه گر راه گناه عمری که روی این ره و باز آیی کو؟!
1 بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
2 چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟ باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
1 نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را دست نوازشیست بسر روزگار را
2 از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را