1 وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند کز تو بره نشانی از نقش پا نماند
2 دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند
3 در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند
4 صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند
5 اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند
6 نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
7 آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند
8 ناداری قناعت، همسر بملک داراست این جوی آب باریک، از سیل وا نماند
9 باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند