1 منت که رسیدیم بکام دل ازو حل گشت بما جهان جهان مشکل ازو
2 بنگر که چه سهو کرده باشیم همه معشوق چنین بما و ما غافل ازو
1 خدا را صاف کن با ما دل بیکینهٔ خود را مدار از خاکساران در غبار آیینهٔ خود را
2 دلم گنجینهٔ راز است و بر لب مهر خاموشی که پیش غیر نگشایم در گنجینهٔ خود را
1 نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
2 اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
1 گر به شمشیر جفا پاره کنی سینهٔ ما همچنان مهر تو ورزد دل بیکینهٔ ما
2 رقم مهر و مه از سینهٔ افلاک رود نرود نقش خیال تو زآیینهٔ ما