-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
وقتی در سفر حجاز طایفهای جوانان صاحبدل همدم من بودند و هم قدم. ,
وقتها زمزمهای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی، و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بیخبر از درد ایشان. ,
تا برسیدیم به خیل بنی هلال، کودکی سیاه از حیّ عرب به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد. ,
اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. ,
گفتم: ای شیخ! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمیکند. ,
6 دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری!
7 اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری
8 وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ
9 به ذکرش هر چه بینی در خروش است دلی داند در این معنی که گوش است
10 نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست که هر خاری به تسبیحش زبانیست