چون عشق در آید، قدم از اوحدی مراغه‌ای غزل 283

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

چون عشق در آید، قدم سر بنماند

1 چون عشق در آید، قدم سر بنماند عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند

2 توحید به جایی برساند قدمت را کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند

3 آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی از ذات تو جز روح مصور بنماند

4 چندین به میسر شدن کار چه نازی؟ آنست میسر که: میسر بنماند

5 ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش کان دامن آلوده چنان تر بنماند

6 روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن کندر گل تشویر تو چون خر بنماند

7 در حلقهٔ عشق ار نبود نفس ترا راه هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند

8 آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی آن روز که در کیسه او زر بنماند

9 ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را بر جان بنویسند چو دفتر بنماند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر