چون فتنه شدم بر رخت، از اوحدی مراغه‌ای غزل 768

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی

1 چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی

2 با دست تو من پای فشارم به چه قوت؟ با روی تو من صبر نمایم به چه پشتی؟

3 بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم زان گونه که بیرون نتوان رفت به کشتی

4 دانم که: حسابی نبود روز قیامت او را که بدین حال تو امروز بکشتی

5 پیش که توان برد خود این غصه؟ که پیشت صد قصه نبشتم که جوابی ننبشتی

6 از خوی تو بس گل که به خونابه سرشتم تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟

7 در خاطر خود جز تو خیالی نگذارد آنرا که تو یکروز به خاطر بگذشتی

8 ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟

9 چون اوحدی از قامت او درد همی چین کین میوهٔ آن شاخ بلندست که کشتی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر