1 چون گشت به پا قصر شهنشاه زمین شاهان به جنابش همه سودند جبین
2 زین قصر زمین یافت شرافت که چنین خم گشت به تعظیم زمین عرش برین
1 سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا
2 کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا
1 روشن از شعلهٔ دل عارض جانانهٔ ماست شمع را روشنی از آتش پروانهٔ ماست
2 حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر خانهای را که ندانی تو همین خانهٔ ماست
1 با غیر ز می پر است جامت شادیم به عیش ناتمامت
2 اندیشه ی مرهم ارکند دل گو لذت زخم او حرامت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به