1 چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
2 بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
2 دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد میبباید ساختن با خوی دوست
1 دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
2 جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به