هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد، به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد. ,
2 چو لقمان دید کاندر دست داوود همی آهن به معجز موم گردد
3 نپرسیدش چه میسازی که دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست
2 فراش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست
1 دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
2 یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به