1 ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت وی هرچه گهر فتاده در پای لبت
2 از راهزنان رسیده جانم تا لب گر ره ندهی وای من و وای لبت
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 گفت پیغامبر مر آن بیمار را این بگو کای سهلکن دشوار را
2 آتنا فی دار دنیانا حسن آتنا فی دار عقبانا حسن
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند