1 هر چه بینی نعمت الله بود به از این خود حکایتی نبود
2 ذوق ما را چو غایتی نبود بحر ما را نهایتی نبود
3 که شنیده ولی سرمستی همچو او در ولایتی نبود
4 گفتهٔ عارفان به جان بشنو به از این خود حکایتی نبود
1 در موج و حباب آب دریاب آن آب در این حباب دریاب
2 در آینهٔ مه منور نور رخ آفتاب دریاب
1 چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
2 مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر
1 سالها در سفر به سر گشتیم عاشقانه به بحر و برگشتیم
2 تا ببینیم نور دیدهٔ خود پای تا سر همه نظر گشتیم