آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش از سیف فرغانی غزل 312

سیف فرغانی

آثار سیف فرغانی

سیف فرغانی

آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش

1 آنچه ز توست حال من گفت نمی‌توانمش چون تو به من نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

2 هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش

3 زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش

4 زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

5 ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

6 تیر که از کمان تو در طرفی روان شود برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

7 مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش

8 دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

9 سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

عکس نوشته
کامنت
comment