- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آنچه ز توست حال من گفت نمیتوانمش چون تو به من نمیرسی من به تو چون رسانمش
2 هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند هرچه به من رسد ز تو دولت خویش دانمش
3 زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش
4 زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
5 ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش
6 تیر که از کمان تو در طرفی روان شود برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
7 مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد خون دلی که همچو اشک از مژه میچکانمش
8 دل به تو دادهام ولی باز درین ترددم تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش
9 سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش